خاطرات گربههاي سودازده من[1]
«كثيفتر از انسان چيزي پيدا نميشود»
– دل سگ/ ميخائيل بولگاكف
از گربهها خوشم ميآيد؛ بخصوص گربههاي خياباني. چيزي جادويي در اين حيوانات طناز، پيچيده و سختجان وجود دارد كه مرا دقايق بسياري به تماشاي حركات آنها؛ كش و قوس دادن هاي بدنشان، نگاه بُراق و خيره و شاخ و شانه كشيدنهاي پر سرو صداشان براي رقيب جهت حفظ قلمرو يا تصاحب جفت وا ميدارد. جالب تر از همه برايم قدرت تداوم نسل اين گونه است. در عصر دود و آهن، در ميان آسمانخراشهاي رو به تزايد و محيط طبيعي رو به نابودي شهرها و درحاليكه زندگي مدرن، نسل بسياري از گونه هاي جانوران شهري را تقريبن منقرض كرده، گربه ها هنوز در هر كوي و برزني حضور دارند. شايد بخاطر همين رفتار و ماندگاريشان باشد كه قدماي ما نگاه نيكي به اين جانور نداشتهاند و در ادبيات كهن معمولن نقش منفي ضرب المثل ها و حكايات را به آن دادهاند چراكه پيچيدگي رفتاري گربه ها آنها را بيش از هر جانور شهر زي ديگري شبيه جامعه انساني كرده بود! راستش حتي در اين زمانه نيز خصلت سازگاري و تطبيق پذيري آنها با محيط و شيوه زندگي كنوني شان مرا ياد خودمان – ايرانيان- مي اندازد! از گربه هاي ايراني پرطمطراق، نجيب و فربه، اكنون تنها ادعايي باقي مانده و چند عكس و توضيح در موزههاي پاريس و آنچه در واقع ميبينيم نژادهاي رنگارنگياند كه به كمين باز شدن در محافظ آهني سطل های زباله نشستهاند و براي حفظ جان با يك چشم باز ميخوابند؛ خصايصي قابل تمثيل در توصيف جامعه ايراني.
شايد بخاطر همين حس همدردي – اگر نگويم همذات پنداري- باشد كه با تلاش براي معدوم يا عقيمكردن و اخراج گربه ها از محيط شهري – بيش از هر حيوان ديگري- مخالفم. احتمالن كارشناسان بهداشت خرده خواهند گرفت كه گربهها ناقل فلان بيماري اند و وجودشان براي سلامت ساكنان شهرها مضر است. من البته در اين زمينه دانشي ندارم ولي آنچه در جامعه ايراني ديده و شنيدهام حكايت از گسترش روزافزون بيماريها، ناهنجاريهاي جسمي و مرگ و ميرهايي دارد كه عامل مستقيم يا غيرمستقيم شان خود انسانهايند. در كلان شهرها، بدليل آلودگي هوا گاهي به سختي ميتوان نفس كشيد؛ اغذيه نامناسب و تنشهاي روزمره اجتماعي-سياسي بيمارستانها را مملو از بيماران دردمند كرده و سرطان، گورستانهاي ايران را آباد. حوادث رانندگي سالانه جان هزاران هموطن را ميگيرد. پارازيت هاي ماهوارهاي شهرها را تبديل به مايكروويوهايي عظيم ساخته و اعتياد به مواد مخدر شيميايي، چنان عوارض دهشتناكي به بار آورده كه والدين «ترياكي» بودن فرزندانشان را جشن ميگيرند!
نمي دانم خطر بالاقوه گربه ها در كجاي اين ليست بلند جاي ميگيرد اما اين را ميدانم كه در فرهنگ اجتماعي اين مملكت دهه هاست كه اولويتها واژگون شده، معضلات كلان بي پاسخ مانده و يا اراده اي براي حل آنها نيست يا توانايي براي اينكار و در مورد آن مشكلاتي كه به صرافت رفعشان ميافتيم نيز معمولن خشنترين و به ظاهر سادهترين روش انتخاب ميشود. اينگونه است كه هنوز گاه و بيگاه شيوه هاي منسوخ و غيراخلاقي چون «سگ كشي» و «مقطوع النسل كردن گربهها» – بدون دليل موجه و موقعيت اضطرار- از سوي دولتمردان پيشنهاد يا اجرا ميشوند و من بيمناكام كه با اين نوع نگاه، سرانجام آن بلايي بر سر شهرهاي ايران بيايد كه بر شهر «علي آباد» داستان گلشيري[2] آمد؛ آنطور كه توصيف كرده:
«و سگها و گربه ها را توي كيسه گوني كرده بودند روي هم ميچيدند و يك ماه نگذشت كه ديگر توي همه شهر علي آباد يك وجب خاك پيدا نميشد و يك ساقه سبز علف يا يك پرنده كوچك و حالا شهر شده بود يك شهر نمونه. نه شبي داشت نه پاييزي؛ درست مثل کشور هميشه بهار توي قصهها. خيابانهاي پاك و پاكيزهاش مثل آيينه ميدرخشيد. توی آن همه كوچه پس كوچه نه درشكهاي، و نه گاری و نه اسبی و راست راستی هرچه ميگشتي و گوش به زنگ ميايستادي نه واق واق سگي ميشنيدي و نه قوقولي قوقوي خروسي كه مردم را صبح سياه سحر از خواب خوش زابرا كند.»
***
صداي دويدن پاها، مويههاي بچه گربهاي را قطع ميكند. از پنجره مشرف به بام آپارتمان كناري كودكي را ميبينم كه با تقلا سيخ كباب پهني را در آت و اشغال هاي چوبي تل انبار شده در گوشه بام كرده و تكان ميدهد. كمي آنطرف تر بشقابي واژگون شده و استخوان هاي ته مانده ناهار در اطرافش افتادهاند. بچه گربهي مادرگمكرده دو سه روزي است كه يكسره ضجه ميزند و گاهي من يا همسايه ديگر تكه گوشتي برايش پرت ميكنيم. كودك را عتاب ميكنم كه :«چيكار داري زبون بسته رو؟» حق به جانب ميگويد: «ميخوام تو بغلم بهش غذا بدم ولي فرار ميكنه». كودك را كه راضي ميكنم به خانه اش برگردد همان جا لب پنجره سيگاري ميگيرانم و به اين فكر ميكنم كه چقدر سرنوشت اين گربه نگون بخت شبيه خودمان است:
بعضيها ميخواهند بزور «ولي»مان شوند، ته مانده غذايشان را بخوردمان دهند تا در ازاي اش در بغلشان بيافتيم، دستشان را بليسيم، خودمان را به پاهايشان بماليم و خرناسه رضايت بكشيم و اگر نپذيريم با سيخ پهن به جانمان ميافتند!
پ.ن: مطلب كمي گسيخته است وشايد عنوان اش چندان درخور بنظر نرسد. علت اين است كه نوشته نخستين بسيار طولانيتر و و همراه ذكر داستان وار خاطراتي از برخوردهاي شخصي با حيوان مورد بحث بود كه در ويرايش نهايي براي خلاصه شدن مطلب، حذف شدند.
این نوشته به دعوت دوست عزیز رودرانر نگارش شده است.
[1] عنوان برگرفته از كتاب « خاطرات روسپيان سودازده من» به قلم گابريل گارسيا ماركز است كه در آن گربهي راوي نقشي فرعي در داستان دارد.
[2] پرنده فقط يک پرنده بود
بیان دیدگاه