وبلاگ کسروی (یه یاد یعقوب مهرنهاد)

سپتامبر 20, 2009

پیرو ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد!

Filed under: Uncategorized — kasravi @ 3:40 ب.ظ.

ساعت
شش بعد ازظهر است. دوستی بالاشهری من و همسرم را به افطار دعوت کرده است و ما در
خیابان نسبتن خلوت و پر شیب منتهی به خانه ایشان در حال قدم زدن هستیم. خوار و بار
فروشی کوچکی آنسوی خیابان باز است. از همسرم که با کفش پاشنه بلند ازطی این
سربالایی خسته شده می خواهم لحظه‌ای بایستد و نفس تازه کند تا من به آنسو بروم و
آدرس بپرسم. هنوز سوالم خطاب به فروشنده سوپرمارکت منعقد نشده که صدای جیغ همسرم و
گاز اگزوز موتوری من و فروشنده را سراسیمه به بیرون میکشد. همسرم آنسوی خیابان بر
زمین افتاده و موتوری که دو نفر بر ترک آن سوارند ده ها متر آنطرف تر بسرعت درحال
دور شدن است. کیف همسرم را زده‌اند و فروشنده ابراز شادی میکند که خدا را شکر خودش
سالم است! شرح مکالمه ‌ام با پلیس 110 و بعدتر افسر نیروی انتظامی منطقه، ژانر این
داستان حقیقی اجتماعی-پلیسی را تبدیل به کمدی سیاه خواهد کرد.

***

 موقع بازگشت به خانه، نشسته در تاکسی تلفنی، همسرم گویی از دست همه عصبانی
است بجز دزد مربوطه!  از دست من که چرا برای
آمدن خسیسی کرده و تاکسی تلفنی نگرفتم؛ که چرا بعد از اینهمه سال درس خواندن هنوز
نتوانسته‌ام خودرویی شخصی بخرم. که چرا زمانی که فرصت بود از این «خراب شده» خارج
نشده‌ایم؛ حتی از دست بسیجی کم سن و سالی که دو ماه پیش در یک تظاهرات بجای حفظ
امنیت امروزش، او را با باتوم بدرقه کرده بود. اتومبیل پشت چراغ قرمزی می ایستد.
بیلبورد تبلیغاتی کنار چهارراه به مدد نور لامپ های نئون جلب نظر میکند، سرم را
کمی می چرخانم تا متن‌اش را بخوانم:

پیرو ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد.      

7 دیدگاه »

  1. سلام اولاد جان،برای اتفاقی که برای همسرت افتاده متاسف شدم، این روزها خیی باید مواظب موتوری‌ها بود. اما در مورد زمانی که فرصت بود چرا از این خراب شده بیرون نزدی، باید بگم که هنوز هم فرصت هست، تصمیمت رو بگیر و نیمه‌ی باقیمانده‌ی عمرت رو خارج از این خراب شده زندگی کن و به امید اینکه روزی وضعیت اینجا تغییری بکنه اصلا اصلا نباش. شرایط مهاجرت به استرالیا خیلی سخت نیست، یک مطالعه‌ای بکن. اگه از الان شروع کنی مطمئن باش دهه 90 در خارج از ایران خواهی بود.با آرزوی بهترین‌ها برای تو و همسرت

    پاسخ:
    ممنون ورتیگونه عزیزگمانم کم کم باید به فکر مهاجرت باشم! 😦

    دیدگاه توسط ورتیگونه — سپتامبر 20, 2009 @ 9:40 ب.ظ. | پاسخ

  2. خیلی خوب نوشتی…امیدوارم که یه ماشین بتونی جور کنی …

    <!–

    پاسخ:

    –>

    دیدگاه توسط ناشناس — سپتامبر 21, 2009 @ 1:05 ق.ظ. | پاسخ

  3. برای هر ایرانی که می خواهد بداند چرا ما به این روز افتادیمحتما این کتاب را دانلود کرده و بخوانیدhttp://www.aqeedeh.com/ebook/view_book.php?rowID=825

    <!–

    پاسخ:

    –>

    دیدگاه توسط دوست داران ایران بخوانند — سپتامبر 21, 2009 @ 1:06 ق.ظ. | پاسخ

  4. اولاد جان تلخی نوشته ات چنگی بر دل بود.

    پاسخ:
    قصدم ناراحت کردن دوستان نبود. فکر نمیکردم اینقدر تلخ از آب درآمده باشد. بهرحال از همدردی ممنونم

    دیدگاه توسط ه.صداقت — سپتامبر 21, 2009 @ 2:04 ق.ظ. | پاسخ

  5. اولاد جان دوست بزرگوار،دلم گرفت از خواندن این مطلب به خصوص کامنتهایتان در مورد این مطلب در بالاترین:-(((امیدوارم همواره خودتان و همسر و خانواده گرامیتان سلامت باشید.این نیز بگذرد گرامی.

    پاسخ:
    ممنونم ایران مهر عزیزاز اینکه زیر مطالب ام کامنت می گذاری ممنونم. راستش بی خبری دراز مدت از دوستان مجازی برایم خوش‌ایند نیست.ارادت—راستش اوضاع برای خودم آنقدر وخیم نیست. من کلن روحیه قانعی دارم و هیچوقت آرزوی ثروتمند بودن نداشته ام. این درد دل ها نیز بیشتر بخاطر همسرم است. ***قومی ز پی مذهب و دین می‌سوزند / قومی ز برای حور عین می سوزند—من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت / و ایشان همه در حسرت این می سوزند.—ارادت

    دیدگاه توسط ایران مهر(کمراد) — سپتامبر 21, 2009 @ 4:05 ق.ظ. | پاسخ

  6. اولاد جان سلام مجدد. کم‌کم نه زیاد زیاد!سلام ایران‌مهر عزیز حالت چطوره رفیق نازنین؟یک داستان بی‌ربط:« فیلم blue in the face یک فیلم درباره محله  بروکلین در نیویورک هستش با لو رید و جیم جارموش و مدونا و … ،هاروی کایتل یک مغازه سیگار فروشی داره و همه اتفاقات تقریباً توی این مکان  یا جلوش اتفاق میوفته. اول فیلم یک پسربچه سیاه پوست 12 13 ساله جلوی چشم هاروی کایتل کیف یک خانومی رو می‌دزده و می‌زنه به چاک، هاروی می‌دوه دنبال پسر بچه‌ها و می‌گیرش و میاره کیفو می‌ده به خانومه و میگه زنگ بزنیم به پلیس بیان اینو ببرن، خانومه و بقیه آدمایی که واستادن کج کج نگاه می‌کنن می‌گن چی زنگ بزنیم به پلیس؟ یعنی جدی زنگ بزنیم؟ به پلیس؟ نه لازم نیستش! پسرجون چن سالته؟ کایتل میگه 12 سالشه، چه اهمیتی داره، کیف دزدیده، خانومه میگه آخه این فقط یک بچه هست، سنی نداره، ولش کنین.  کایتل می…‌گه خانوم این روزا بچه‌های 12 ساله آدم می‌کشن، چی داری می‌گی؟ ما در قبال جامعه مسئولیت داریم و …خلاصه از کایتل اصرار و از خانومه انکار و آخرش کایتل که می‌بینه این خانومه انگار  نه انگار، میینه کیفو از دست خانومی و میده دست پسربچه‌، و پسربچه دوباره پا میزاره و کیفو می‌بره.  »همینجوری یاد اون قضیه افتادم. ببخش که ربطی به هیچ چیز نداشت

    <!–

    پاسخ:

    –>

    دیدگاه توسط ورتیگونه — سپتامبر 21, 2009 @ 6:41 ب.ظ. | پاسخ

  7. با سلام و درود ،از این اتفاق که برای شما بخصوص همسر گرامی‌ افتاده، خیلی‌ متاسفم!یکی‌ دو نکته  را می‌خواستم اشاره کنم و امیدوارم حمل بر فضولی  نشود؛ اینکه اینجور جرایم فقط تو ایران یا کشور‌هایی‌ مثل ایران اتفاق میافته، کاملا تصور غلطی هستش. شخصاً آلمان زندگی‌ می‌کنم و طبقه آمار رسمی‌ در سال گذشته از نظر امنیت ، آلمان در ردهٔ سوم در دنیا قرار داشت، اما برای مثال همین ۱ ماه پیش ۲ جوون ۱۷-۱۸ ساله که قصد اخاذی از چند تا بچه کوچک را داشتند، به شخص سومی که متوجه این قضیه شده بوده و اعتراض میکنه، حمله میکنند که در نهایت این فرد شجاع  که وظیفهٔ انسانی خودش را انجام داده در اثر خونریزی مغزی ناشی‌ از ضرباتی که بهش وارد شده بوده، جانش را از دست میده :-(یعنی‌ دوست عزیز،به هر کجا که روی آسمان همین رنگ استاما یک نکتهٔ کوچک؛ وقتی‌ انسان بدینگونه مورد حمله قرار می‌گیرد، تجربه و آثار بسیار منفی‌ از خود به جا میگذارد،  کیف یک خانم، محدودهٔ کاملا شخصیست برای  آن‌ زن، و اینکه این محدوده آن‌ هم با خشونت و در عین حال نوعی نقشهٔ قبلی‌،،  مورد تعرض قرار بگیرد، میتواند از خود آثار روحی‌ بدی به جا بگذارد.(امیدوارم در مورد خانم شما صدق نکند)پیروز باشید!

    <!–

    پاسخ:

    –>

    دیدگاه توسط فروتیش — سپتامبر 28, 2009 @ 11:15 ب.ظ. | پاسخ


RSS feed for comments on this post. TrackBack URI

بیان دیدگاه

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com.