وبلاگ کسروی (یه یاد یعقوب مهرنهاد)

آگوست 16, 2011

کمان‌خانه‌های خالی / به مناسبت پنجمین سالگرد تاسیس بالاترین

Filed under: جامعه,سیاست — kasravi @ 4:17 ب.ظ.

نوشتن تنها کاری است که وقتی در حال انجامش هستم این احساس را ندارم که باید کار مفیدتری انجام دهم.  گلوریا اشتاینم

در این پنج سالی که از تاسیس بالاترین می‌گذرد و چهارسالی که کمابیش در آن فعالیت می‌کنم با دوستان مجازی فرهیخته‌ای آشنا شده‌ام که بسیاری‌شان پیش یا پس از عضویت در این سایت وبلاگ نوشته و معمولا نوشته های خود را در بالاترین نیز به اشتراک می گذاشته اند.  اکنون پس از تغییرات شگرف در جغرافیای سیاسی ایران و خود سایت بالاترین، قریب به اتفاق این دوستان یا بسیار کم کار شده اند یا وبلاگ‌شان را بالکل تعطیل و حذف کرده اند. این ننوشتن ها جدا از بقیه دلایل رابطه معنی داری با  عدم حضورشان در بالاترین و یا تغییرذائقه نسل جدید کاربران این وب سایت نیز دارد.  البته در این بین انگشت‌شمار رفقای وبلاگ نویسی مانده‌اند که صرفنظر از حضور یا عدم حضور در بالاترین همچنان پیوسته و منظم می‌نویسند. یکی از قابل احترام‌ترین این دسته کمانگیر است. او قدیمی‌ترین یا بهترین وبلاگ نویس فارسی زبان نیست اما از آنرو کارش را تحسن می‌کنم که منظم و مستدل می نویسد، دید کنکاش گرانه‌ای دارد و با آنکه روزنامه‌نگار نیست بسیار بهتر از روزنامه نگاران رسانه های نوشتاری داخل ایران اصول نخستین ژورنالیسم را رعایت می‌کند. اصولی چون انصاف، صداقت، ذکر منبع، رعایت قانون حق مولف و … .

ارزش کار امثال کمانگیر – بعنوان ایرانیانی که شغل‌شان نوشتن نیست- وقتی نمایان‌تر می‌شود که می‌دانیم  برای کسانی که می‌توانند بنویسند همیشه بهانه‌ای برای ننوشتن هست: ترس از عواقب نوشتن بخصوص وقتی که در ایران زندگی می‌کنی، مشغله‌های بی پایان کار و زندگی شخصی، نداشتن مخاطب و احتمال سرقت نوشته‌ای که برای نوشتن‌اش زحمت کشیده‌ای. راستش، زمانی که در ایران بودم این بهانه‌ها را برای خود و دیگر وبلاگ نویسان داخل وطن پر رنگ‌تر می دانستم و همیشه پیش خود فرض می کردم اگر من هم در کشوری امن و آزاد و بدون دغدغه مالی می‌زیستم وبلاگ به روز و مستمری ‌می‌داشتم. حالا که چند صباحی است در کشوری آزاد زندگی میکنم و شغل به نسبه مناسب و خوبی نیز دارم دریافته ام اتفاقا نوشتن در این‌سوی آبها سخت تر است. وقتی در ایران، چهره خون آلود دختر هموطنی را زیر ضربات باتوم از نزدیک می‌بینی و بجای کمک پا به فرار می گذاری، وقتی دخل و خرج نمی خواند، وقتی بخاطر پول خرد با راننده تاکسی دست به یقه می‌شوی، وقتی روی خط عابر پیاده خیابان پیرزنی را میبینی که با التماس از رانندگان میخواهد که سرعت‌شان را کم کنند، وقتی وحشیانه به خانه‌ات بریزند و ترا از تنها سرگرمی بزرگ زندگی (تماشای کانال‌های ماهواره ای) محروم کنند، وقتی رییس اراده سه ربع ساعت برایت تحلیل های کیهانی ارایه دهد و تو مجبور باشی تنها سر تکان دهی و تایید کنی طبیعی است که خشم، نا امیدی یا نظرت را با فشردن دکمه‌های کیبورد بروز دهی. اما زمانی که در بلاد منظمه به آرامش و آسایش رسیده‌ای، ایرانی چندانی اطرافت نباشند و کار مفید و سرگرمی های مفیدتر هفتگی گاه فرصت و رغبتی برای پیگیری اخبار نیز برایت نگذارند طبیعی تر این است که سر خود گیری و به جبران تمام رنج و عذابی که در وطن کشیده‌ای سعی کنی از باقیمانده عمرت لذت ببری!

اینها را نوشتم با بگویم به احترام کسانی که هنوز با دغدغه می نویسند کلاه از سر برمی‌دارم و یاد همه دوستانی که زمانی می‌نوشتند را گرامی می دارم. امیدوارم بالاترین تمهیداتی فراهم کند که صدای وبلاگستان فارسی رساتر از  زمزمه کنونی در آن طنین انداز شود.

ژوئیه 9, 2011

جوهر آبی / جوهر قرمز

Filed under: سیاست — kasravi @ 8:32 ق.ظ.

اسلاوج ژیژک در مقدمه کتاب «به برهوت واقعیت خوش آمدید» لطیفه‌ای قدیمی که در اروپای شرقی تحت سلطه کمونیسم رایج بود را نقل می‌کند:

یک کارگر اهل چک (یا آلمان شرقی یا لهستان) قرار است به زودی به سیبری منتقل ‌شود. او می‌داند که وقتی به سیبری برسد، نامه‌هایی که برای دوستان‌اش می‌نویسد دچار تیغ سانسور و تغییر خواهند شد. به همین دلیل به دوستان‌اش می گوید: «بیایید رمزی بگذاریم؛ اگر نامه‌ای که از طرف من به دست شما می‌رسد با جوهر آبی نوشته شده بود، بدانید که محتویات و نوشته‌های آن واقعیت دارد و اگر آن نامه با جوهر قرمز نوشته شده بود، متن نامه دروغ و غیرواقعی است.» پس از چند ماه، دوستان‌اش نامه‌ای از او دریافت می‌کنند که با جوهر آبی نوشته شده است: «همه چیز اینجا در سیبری عالی است؛ مغازه‌ها پر از اجناس رنگارنگ‌اند؛ غذای فراوان موجود است؛ آپارتمان‌های راحت و زیبایی احداث شده‌اند؛ در اینجا می‌توان به دیدن جدیدترین فیلم‌های غربی در سینما رفت و دختران زیبارویی هستند که می‌توان اوقات خوشی با آنها گذراند. تنها چیزی که در اینجا یافت نمی‌شود جوهر قرمز است.»   

دسامبر 23, 2010

نامه سرگشاده به مدیر محترم سایت بالاترین

Filed under: جامعه — kasravi @ 12:37 ب.ظ.

جناب آقای مهدی یحیی‌نژاد

مدیر محترم سایت بالاترین

درباره حوادث پیش آمده در بالاترین و مسدود شدن حساب ده‌ها کاربر آن مطالب بسیاری نگاشته شده که به زعم من غالب آنها نوشته‌هایی احساسی یا کلی بوده‌اند و کمتر تحلیل و نقدی در این باره دیده ام. از این رو بعنوان یک کاربر بالاترین که همیشه از موضعی منتقدانه آرزوی اعتلای این سایت را داشته ام بر خود دیدم که برداشت و تحلیل شخصی ام را در این ارتباط برایتان بیان کرده و پیشنهادات و نکاتی را نیز به آن بیافزایم. از آنجا که می دانم مشغله‌های فرآوانی دارید سعی میکنم نوشته پیش رو تا حد ممکن مختصر باشد و از آوردن مثال های فرآوان و اطاله کلام خودداری کنم.

جناب یحیی نژاد

طبیعی است که شما روزانه وقت چندانی برای مطالعه لینک ها و نظرات کاربران نداشته باشید. تصدیق می‌کنید که صدها کاربر وجود دارند که در مقایسه با شما به مراتب زمان بیشتری را در بالاترین صرف کرده یا می‌کنند. بنظر من این مساله باعث شده که با کنار هم قرار دادن واقعیاتی که در بالاترین می‌دیدید در ذهنتان قطعات پازلی کنار هم چیده شوند که نهایتن تصویر نادرستی را شکل داده و براساس آن تصمیم اشتباهی بگیرید. دو مساله «انتشار اخبار نادرست و خلاف واقع» و » مطالب توهین آمیز» از بزرگترین معضلات بالاترین در چند ماهه اخیر بوده‌اند. شما در اظهارات اخیر خود هر دو این مشکلات را یکی دانسته و ریشه آنها را در وجود باند و گروهی سازمان یافته که قصد تخریب بالاترین را داشتند پنداشته‌اید. فارغ از اینکه آیا براستی گروهی سازمان یافته از کاربران قصد تخریب و تضعیف جایگاه بالاترین در وب فارسی را داشته اند یا خیر، اقدامات اخیرتان در مسدود کردن حساب ده ها کاربر و حذف تاثیر رای منفی بنظر من این گروه فرضی را به اهدافشان نایل کرده است! نخست اجازه دهید تحلیل شخصی ام را از چرایی و چگونگی پیدایش این دو معضل عرض کنم:

گسترش یافتن انتشار اخبار نادرست و خلاف واقع در بالاترین – چه سازماندهی شده باشد چه نباشد- تا حد زیادی معلول فضایی است که شما در دوران پس از انتخابات ریاست جمهوری در اختیار کاربران گذاشته بودید. تساهل نابجای مدیریت بالاترین نسبت به قانون شکنی های آشکار بسیاری از کاربران در دوران هیجانی پس از انتخابات از یک سو زمینه نهادینه و طبیعی شدن قانون شکنی را در محیط بالاترین فرآهم آورد و از سوی دیگر بسیاری از کاربران فرهیخته این سایت را از آن فراری داد. اگر در آن دوران با قاطعیت جلوی لینک های تزئینی چند ده امتیازی، ایجاد موضوعات داغ بر مبنای متن واحد کپی پیست شده در چندین وبلاگ و خبرگزاری، لینک ها و کامنت های حاوی الفاظ رکیک، لینک های حاوی فراخوان برنامه‌های تک نفره شناسه های مجازی و … می ایستادید امروز مجبور به انجام این جراحی بزرگ و غلط نمی‌شدید. از انتشار اخبار دروغ در سایتی چون بالاترین گریزی نیست اما اگر اولن تعداد کاربران روزنامه نگار و شهروند فرهیخته در سایت تان زیاد باشد خیلی زود خود این کاربران دروغ بودن خبر را در بخش نظرات عیان کرده و آنرا به اطلاع مدیریت می رساندند و دومن اگر قوانین ایجاد موضوع داغ درست تبیین میشد از ایجاد موضوع داغی خلاف واقع با استناد به مثلن یک وبلاگ مجعول پیش‌گیری می‌گشت.

در مورد لینک های توهین آمیز بنظر من اگر جو متعادلی در بالاترین حاکم بود و پراکنش کاربران آن چکیده ای از دستکم جامعه مجازی ایرانیان بودند غالب لینک هایی که حاوی توهین اشکار بودند می بایست خودبخود با رای منفی کاربران کم اعتبار میشد. البته حالا که چنین نیست برای حل این مشکل میشد از امکانات فنی بهره برد که در این مورد پیشنهادات فرآوانی شده است که مثلن یکی از آنها خارج شدن خودکار لینک هایی که به حد نصابی از رای منفی توهین امیز می‌رسیدند از صفحات لینک های مورد بحث و برتر بالاترین است؛ بدون حذف آنها.

بهر روی در حالتی کلی شاید مهمترین علت بروز هر دو این مشکلات، سطحی شدن میانگین کاربران بالاترین باشد. مساله‌ای که مدیریت بالاترین در ایجاد آن بی تاثیر نبوده است.

مدیر محترم سایت بالاترین

تلاش شما در ایجاد مصنوعی چند صدایی و تکثر در بالاترین با اعطای امتیازات ویژه به گروه‌هایی خاص مثلن بازگرداندن دستی لینک های حذف شده، تمجید و دلجویی از کاربران مذهبی و عتاب کاربران مذهب گریز، مدارای به مراتب بیشتر با کاربران طرفدار حکومت، حمایت بی توضیح و تفسیر از کاربر یا کاربرانی خاص و … باعث شده است که جو بی اعتمادی نسبت به مدیریت بالاترین گسترش یابد و البته شاهکار اخیرتان در نگاه امنیتی به مسایل کاربری، اعمال نظریه مشت آهنین برای برگرداندن فضای آرامش و انجام اعمال «پیش‌گیرانه»‌ای چون مسدود کردن حساب کاربرانی که هفته ها در بالاترین فعالیت نداشته یا محترمانه پرسشی را مطرح کرده‌اند امثال من را که تاکنون بالاترین را خانه مجازی خود می دانستیم را نیز مجبور به ترک آن کرده است.

علیرغم همه موارد ذکر شده و اینکه خود دیگر در بالاترین فعالیت نخواهم کرد؛ بعنوان کاربر سابقی که هیچگاه آرزوی به گل نشستن گشتی بالاترین را نداشته و ندارم توصیه‌هایی دوستانه‌ای را برای ادامه مسیر خدمتتان عرض می کنم:

1- قانون گرا باشید! شما نخستین متهم به شکستن قوانین مکتوب بالاترین اید! اگر از کاربران انتظار پیروی و اجرای قوانین را دارید خود نخستین شخصی باشید که بقول مهندس موسوی این قوانین را بی تنازل اجرا می‌کنید. شاید بندی از یک قانون مشکل داشته باشد و در برهه ای از زمان اجرای آن خوشایند شما، مطابق نیاز روز و شرایط اجتماعی-سیاسی یا به نفع بالاترین نباشد در این صورت – با همفکری کاربران مورد اعتمادتان- قانون را تغییر دهید نه رویه اجرای آنرا! اگر مثلن در تابلو اعلانات بالاترین می‌نویسید «ارسال لینک در مورد مسایل داخلی بالاترین ممنوع بوده و حساب لینک گذار مسدود میشود» تا زمانی که این قانون منسوخ نشده حساب کاربری که در هر زمانی لینکی در مورد بالاترین فرستاده را مسدود کنید چه این لینک حاوی ناسزا به مدیریت باشد و در زمان بحران فرستاده شود چه لینکی حمد گونه که در زمان آرامش!

مهتر از آن اینکه نخست قانون یا رویه ای را وضع کرده، درباره آن اطلاع رسانی کنید و سپس به اجرای آن بپردازید. این روند بدیهی بارها در بالاترین بطور معکوس طی شده است!

2- اکنون که کار به جایی رسیده که نباید و مشخص شده بالاترین را به شیوه دموکراسی سوئیسی نمی‌توان اداره کرد دستکم از مدل چینی پیروی کرده و آنرا افغانستان یا لبنان نکنید!  حداکثر تلاش تان برای بهبود کیفی و تکنیکی سایت را بکار بندید و اجازه ندهید آرزو یا ژست دموکراتیک بودن شما را دوباره مجبور به نوشیدن جام زهر کند.

3-  از همفکری و تکیه بر برخی ژورنالیست ها و سیاسیون اصلاح طلب دوری کنید. جدا از اینکه این افراد شناخت جامعی از محیط بالاترین ندارند، مهارت شان هرز دادن پتانسیل فرآوان جامعه است؛ پتانسیلی که در جامعه بالاترین نیز وجود دارد.

با آرزوی بهروزی

کاربر سابق بالاترین

مِی 24, 2010

خاطرات گربه‌هاي سودازده من

Filed under: هنر,جامعه — kasravi @ 2:15 ب.ظ.

خاطرات گربه‌هاي سودازده من[1]

«كثيف‌تر از انسان چيزي پيدا نمي‌شود»

– دل سگ/ ميخائيل بولگاكف

از گربه‌ها خوشم مي‌آيد؛ بخصوص گربه‌هاي خياباني. چيزي جادويي در اين حيوانات طناز، پيچيده و سخت‌جان وجود دارد كه مرا دقايق بسياري به تماشاي حركات آنها؛ كش و قوس دادن هاي بدنشان، نگاه بُراق و خيره‌ و شاخ و شانه كشيدن‌هاي پر سرو صداشان براي رقيب جهت حفظ قلمرو يا تصاحب جفت وا مي‌دارد. جالب تر از همه برايم قدرت تداوم نسل اين گونه است. در عصر دود و آهن، در ميان آسمانخراش‌هاي رو به تزايد و محيط طبيعي رو به نابودي شهرها و درحاليكه زندگي مدرن، نسل بسياري از گونه هاي جانوران شهري را تقريبن منقرض كرده‏، گربه ها هنوز در هر كوي و برزني حضور دارند. شايد بخاطر همين رفتار و ماندگاري‌شان باشد كه قدماي ما نگاه نيكي به اين جانور نداشته‌اند و در ادبيات كهن معمولن نقش منفي ضرب المثل ها و حكايات را به آن داده‌اند چراكه پيچيدگي رفتاري گربه ها آنها را بيش از هر جانور شهر زي ديگري شبيه جامعه انساني كرده بود! راستش حتي در اين زمانه نيز خصلت سازگاري و تطبيق‌ پذيري آنها با محيط و شيوه زندگي كنوني شان مرا ياد خودمان – ايرانيان- مي اندازد! از گربه هاي ايراني پرطمطراق‏، نجيب و فربه، اكنون تنها ادعايي باقي مانده و چند عكس و توضيح در موزه‌هاي پاريس و آنچه در واقع مي‌بينيم نژادهاي رنگارنگي‌اند كه به كمين باز شدن در محافظ آهني سطل های زباله نشسته‌اند و براي حفظ جان با يك چشم باز مي‌خوابند؛ خصايصي قابل تمثيل در توصيف جامعه ايراني.

شايد بخاطر همين حس همدردي – اگر نگويم هم‌ذات پنداري- باشد كه با تلاش براي معدوم يا عقيم‌كردن و اخراج گربه ها از محيط شهري – بيش از هر حيوان ديگري- مخالفم. احتمالن كارشناسان بهداشت خرده خواهند گرفت كه گربه‌ها ناقل فلان بيماري اند و وجودشان براي سلامت ساكنان شهرها مضر است. من البته در اين زمينه دانشي ندارم ولي آنچه در جامعه ايراني ديده و شنيده‌ام حكايت از گسترش روزافزون بيماري‌ها، ناهنجاري‌هاي جسمي و مرگ و ميرهايي دارد كه عامل مستقيم يا غيرمستقيم شان خود انسان‌ها‌يند. در كلان شهرها، بدليل آلودگي هوا گاهي به سختي ميتوان نفس كشيد؛‌ اغذيه نامناسب و تنش‌هاي روزمره اجتماعي-سياسي بيمارستان‌ها را مملو از بيماران دردمند كرده و سرطان، گورستان‌هاي ايران را آباد. حوادث رانندگي سالانه جان هزاران هموطن را ميگيرد. پارازيت هاي ماهواره‌اي شهرها را تبديل به مايكروويوهايي عظيم ساخته و اعتياد به مواد مخدر شيميايي، چنان عوارض دهشتناكي به بار آورده كه والدين «ترياكي» بودن فرزندانشان را جشن مي‌گيرند!

نمي دانم خطر بالاقوه گربه ها در كجاي اين ليست بلند جاي ميگيرد اما اين را ميدانم كه در فرهنگ اجتماعي اين مملكت دهه هاست كه اولويت‌ها واژگون شده، معضلات كلان بي پاسخ مانده و يا اراده اي براي حل آنها نيست يا توانايي براي اينكار و در مورد آن مشكلاتي كه به صرافت رفع‌شان مي‌افتيم نيز معمولن خشن‌ترين و به ظاهر ساده‌ترين روش انتخاب ميشود. اينگونه است كه هنوز گاه و بيگاه شيوه هاي منسوخ و غيراخلاقي چون «سگ كشي» و «مقطوع النسل كردن گربه‌ها» – بدون دليل موجه و موقعيت اضطرار- از سوي دولتمردان پيشنهاد يا اجرا مي‌شوند و من بيمناك‌ام كه با اين نوع نگاه، سرانجام آن بلايي بر سر شهرهاي ايران بيايد كه بر شهر «علي آباد» داستان گلشيري[2] آمد؛ آنطور كه توصيف كرده:

«و سگ‌ها و گربه ها را توي كيسه گوني كرده بودند روي هم ميچيدند و يك ماه نگذشت كه ديگر توي همه شهر علي آباد يك وجب خاك پيدا نمي‌شد و يك ساقه سبز علف يا يك پرنده كوچك و حالا شهر شده بود يك شهر نمونه. نه شبي داشت نه پاييزي؛ درست مثل کشور هميشه بهار توي قصه‌ها. خيابان‌هاي پاك و پاكيزه‌اش مثل آيينه مي‌درخشيد. توی آن همه كوچه پس كوچه نه درشكه‌اي، و نه گاری و نه اسبی و راست راستی هرچه مي‌گشتي و گوش به زنگ مي‌ايستادي نه واق واق سگي مي‌شنيدي و نه قوقولي قوقوي خروسي كه مردم را صبح سياه سحر از خواب خوش زابرا كند.»

***

صداي دويدن پاها، مويه‌هاي بچه گربه‌اي را قطع ميكند. از پنجره مشرف به بام آپارتمان كناري كودكي را مي‌بينم كه با تقلا سيخ كباب پهني را در آت و اشغال هاي چوبي تل انبار شده در گوشه بام كرده و تكان ميدهد. كمي آنطرف تر بشقابي واژگون شده و استخوان هاي ته مانده ناهار در اطرافش افتاده‌اند.  بچه گربه‌ي مادر‌گم‌كرده دو سه روزي است كه يكسره ضجه ميزند و گاهي من يا همسايه ديگر تكه گوشتي برايش پرت ميكنيم. كودك را عتاب ميكنم كه :«چيكار داري زبون بسته رو؟» حق به جانب ميگويد: «ميخوام تو بغلم بهش غذا بدم ولي فرار ميكنه». كودك را كه راضي ميكنم به خانه اش برگردد همان جا لب پنجره سيگاري مي‌گيرانم و به اين فكر ميكنم كه چقدر سرنوشت اين گربه نگون بخت شبيه خودمان است:

بعضي‌ها مي‌خواهند بزور «ولي»‌مان شوند، ته مانده غذايشان را بخوردمان دهند تا در ازاي اش در بغل‌شان بيافتيم، دستشان را بليسيم، خودمان را به پاهايشان بماليم و خرناسه رضايت بكشيم و اگر نپذيريم با سيخ پهن به جانمان مي‌افتند!

پ.ن: مطلب كمي گسيخته است وشايد عنوان اش چندان درخور بنظر نرسد. علت اين است كه نوشته نخستين بسيار طولاني‌تر و و همراه ذكر داستان وار خاطراتي از برخوردهاي شخصي با حيوان مورد بحث بود كه در ويرايش نهايي براي خلاصه شدن مطلب، حذف شدند.

این نوشته به دعوت دوست عزیز رودرانر نگارش شده است.


[1] عنوان برگرفته از كتاب « خاطرات روسپيان سودازده من» به قلم گابريل گارسيا ماركز است كه در آن گربه‌ي‌ راوي نقشي فرعي در داستان دارد.

[2] پرنده فقط يک پرنده بود

مِی 2, 2010

پایان کودکی

Filed under: هنر — kasravi @ 3:07 ب.ظ.

پايان كودكي (پايان طفوليت) ترانه‌اي است از گروه «پينك فلويد» كه در سال 1972م در آلبوم «پنهان شده زير ابرها[1]» روانه بازار شد. اين ترانه الهام گرفته از كتابي است با همين نام به قلم «آرتور سي كلارك[2]»، نويسنده شهير داستان هاي علمي-تخيلي كه نخستين بار در سال 1953م به چاپ رسيد. كتاب ماجراي تسلط مسالمت آميز گونه‌اي فضايي بنام «فرافرمانروايان[3]» بر انسان، نجات بشر از جنگ جهاني اتمي بدين واسطه و ياري رساندن‌ اين فضايي هاي ابليس شكل به نژاد بشر در مسير تكامل و پيوستن‌اش به ماهيتي ازلي بنام «خرد كندويي[4]» يا «ابرذهن[5]» را حكايت مي‌كند. تكامل نهايي‌اي كه مستلزم دگرديسي آدمي و انقراض آن – بدين سان كه ميشناسيم- خواهد بود. در فصل پاياني كتاب ميخوانيم كه آخرين نسل بشر همگي كودكاني عريان هستند با قابليت هايي فرازميني و درحالي كه آماده رهايي از جسم انساني و اتحاد با «ابرذهن» ميشوند؛ آخرين انسان معمولي – ژان رودريكز[6]– با احساسي دوگانه اين اتفاق (پايان كودكي) را به تماشا مي‌نشيند.

اشعار ترانه – كه توسط ديويد گيلمور نوشته و خوانده شده- بوضوح به آخرين روزهاي زندگي ژان رودريكز و بهايي كه انسان براي تكامل مي‌پردازد اشاره دارد. مدخل اين ترانه تاحدي مشابه ترانه «زمان[7]» پينك فلويد بوده و اجراهاي زنده اين ترانه در سال هاي 3-1972م – و بويژه در كنسرت شيكاگو- قسمت بي كلام به مراتب طولاني تر از ترانه ضبط شده در استوديو داشته است. راجر واترز و ريچارد رايت در اين ترانه به ترتيب نوازندگي گيتار باس و ارگ را برعهده داشته و نيك ميسن درام مي‌زند.

ترجمه آزاد ترانه:

در خواب فرياد مي زني

بهاي سنگيني‌است شايد

وجدانت آسوده خواهد بود

اگر باري محك خورد؟

با طپش قلب خودت از خواب مي پري

تنها يك آدم زير گنبد كبود

فقط دو چشم، فقط دو گوش

بر درياي افكار و خاطرات گذشته بادبان برمي افرازي

به پايان كودكي كه ميرسي

اوهام لطيف‌ات با واقعيت هاي زمخت درهم مي آميزند

و آنگاه كه بادبان كشتي خاطرات پايين ميكشي[8]

چشمانت نمناك ميشوند

تمام ترس‌هاي مگوي، مي‌گويندات كه بايد آماده انتخاب نهايي شوي

من و تو كه باشيم كه ادعا كنيم پاسخ ها را مي دانيم؟

گروهي زاده ميشوند

گروهي مي‌ميرند؛ زير يك آسمان بيكران

جنگ خواهد بود، صلح خواهد بود

اما همه چيز روزي بازخواهد ايستاد

پولادها به زنگار بدل خواهند گشت

گنده دماغ‌ها به خاشاك

و زمان همه چيز را درست خواهد كرد

بدين‌سان اين ترانه پايان مي‌يابد

پي نوشت:

1-  رمان «پايان كودكي» و بخصوص بخش مرتبط با ظهور سفينه‌هاي فضايي «فرافرمانروايان» بر زمين الهام بخش آثار هنري متعددي بوده است كه – بغير از حوزه ادبيات داستاني- ميتوان به فيلم سينمايي «2001: يك اديسه فضايي[9]»، «روز استقلال»‏، سريال «V»، جلد آلبوم «خانه‌هاي مقدس[10]» از «لدزپلين[11]»، ترانه «آه! شما چيزهاي قشنگ[12]» از «ديويد بويي[13]» و بازي رايانه اي «ستاره پيما[14]» اشاره كرد.

2-    کتاب مذکور – به زبان انگليسی- را می توانيد از اينجا دانلود کنيد

منابع:

پایان طفولیت، شیرین سادات صفوی

Childhood’s End – Wikipedia

Childhood’s End (Pink Floyd song) – Wikipedia

Pink Floyd – Illusions of Childhood’s End (Highland HL219/220)


[1] .Obscured by clouds اين آلبوم در ايران به غلط، «گمشده در ابرها» ترجمه شده است.

[2] Arthur C. Clarke

[3] Overlords كه ميتوان آنرا به «فراربابان» نيز ترجمه كرد.

[4] hive mind

[5] Overmind

[6] Jan Rodricks

[7] Time

[8] to hoist/lower the sail در واقع به معني بالا-پايين كشيدن بادبان قايق است

[9] اين شاهكار استنلي كوبريك در واقع بر اساس داستان كوتاه ديگري از كلارك به همين نام ساخته شده است اما در آن ردپاي بخش هايي از كتاب «پايان كودكي» نيز ديده ميشود.

[10] Houses of the Holy

[11] Led Zeppelin

[12] Oh! You pretty things

[13] David Bowie

[14] StarCraft

آوریل 7, 2010

حتي ظرف كودتاچيان را نيز نخواهيم شكاند / صحبت درمورد انتخابات را بس كنيم

Filed under: سیاست — kasravi @ 6:29 ب.ظ.

اگر با من نبودش هيچ ميلي/ چرا ظرف مرا بشکست ليلي

اين بيت منسوب به نظامي گنجوي بوضوح تاكتيك «باز كردن سر صحبت» در اموري كه راه مقبول و معمولي براي صحبت كردن در آن باره وجود ندارد را نشان ميدهد و براي دفع همين تاكتيك است كه مادران به دختران محجوب شان توصيه مي كنند پاسخ متلك اندازان خياباني را ندهند. وقتي «قبح» مساله‌اي آنقدر زياد است كه نمي توان مستقيمن به آن پرداخت طرف مقابل بجاي شيوه هاي ايجابي از در نفي وارد ميشود كه علامتي از تصديق آينده است. در اين چند روزه مطالب نسبتن زيادي در مورد انتخابات در بالاترين ديده مي‌شود. اين مطالب كه با نفي انتخابات آتي شروع شده – عمدتن ناخواسته- به باز كردن سر صحبت با طرف به واسطه شكستن ظرف و پاسخ دادن به متلك خواهد انجاميد و دير يا زود در اين بين زمزمه هاي شركت در انتخابات با اما و اگر و نهايتن تشويق و تبليغ و راه انداختن كمپين انتخاباتي را شاهد خواهيم بود. صحبت در مورد انتخابات، آنهم به اين زودي، حتي اگر در باب تحريم آن باشد فضا دادن به آن هايي خواهد بود كه خود بتنهايي جسارت پيش كشيدن اين موضوع و تشويق به شركت در انتخابات را ندارند. ورود به اين بازي دو سر باخت هيچ سودي براي جنبش مردم ايران نخواهد داشت. چراكه حتي با اثبات حقانيت عدم شركت در انتخابات – با صرف انرژي و زمان زياد- در نهايت در جايگاهي خواهيم ايستاد كه چند گام عقب‌تر از موضع چند ماه پيش است. بنابراين شايسته است تحريم انتخابات را با تحريم صحبت در مورد انتخابات شروع كنيم.

پ.ن: اين نوشته نيز در اصل نفي غرض است  چرا كه بهر روي مطلبي در مورد انتخابات محسوب مي‌شود و اين خود نشان دهنده ميزان كارآيي و خطرناكي (!) تاكتيك شرح داده شده در بالاست.

يك خواب / خورخه لويیس بورخس

Filed under: Uncategorized — kasravi @ 4:12 ب.ظ.

در متروكه‌اي در ايران برج سنگي نه بس مرتفعي است كه نه دري دارد نه پنجره اي. در تنها اتاقش (با كف خاك گرفته و شكل دايره‌اي) ميزي چوبي فتاده و يك نيمكت. در آن زندان مدور، مردي كه شبيه من است دارد به خطي مي‌نويسد كه چيزي از آن سردر نمي‌آورم. شعري بلند درباره مردي كه در زندان مدوري ديگر دارد شعري مي نويسد درباره مردي كه در زندان مدوري ديگر . . . اين دور را پاياني نيست و هيچكس نخواهد توانست آنچه زندانيان مي نگارند را بخواند.

اين شعر به زبان انگليسي

شعر به زبان اصلي

(more…)

فوریه 11, 2010

در مواجهه با گوريل ج.ا بايد ضربه آخر را اول زد!

Filed under: سیاست — kasravi @ 6:16 ب.ظ.

در طول بيش از سي سال عمر ج.ا ايران بارها شاهد تظاهرات مخالفان رژيم بوده است. معدودي از اين ناآرامي ها و تظاهرات با كمي تدبير و در صورت داشتن رهبران درست مي توانستند به چالشي عظيم براي ج.ا تبديل شوند و حتي سرنگوني آنرا به دنبال داشته باشد. 18 تير 1378 يا حضور غافلگيركننده دستكم دو ميليون معترض در 25 خرداد امسال براحتي مي توانست تهديد جدي براي كليت ج.ا باشد. موقعيت هايي كه – بنا به دلايلي كه خارج از اين مقال است- به هدر رفتند و به دنبال آن سركوب ناگهاني يا فرسودگي نيروهاي مردمي رخ داد. بهر روي، 22 بهمن امسال نخستين باري نبود كه معترضان به خيابان آمدند و قطعن آخرين بار نيز نخواهد بود. ممكن است از بدنه فعال جنبش اعتراضي مردم كاسته شده باشد و شكل گيري دوباره اجتماع چند ميليوني مردم در خيابان در آينده نزديك رخ ندهد. خيلي مهم نيست كه اين اتفاق گريزناپذير در چهارشنبه سوري بيافتد يا مرداد سال بعد يا چهار سال ديگر! مهم نيست علت آن اعتراض به نتايج انتخابات باشد يا شدت يافتن نارضايتي اقتصادي مردم. مهم اين است در نخستين فرصتي كه در اوج آمادگي و قدرت – بقول دكتر سازگارا- در رينگ بوكس مقابل گوريل ج.ا قرار گرفتيم بجاي پا عوض كردن و ژشت گرفتن جلوي تماشاچيان همينكه پايمان را داخل رينگ گذاشتيم حتي قبل از آنكه داور آغاز بازي را اعلام كند ضربه ناك اوت كننده نهايي را همان ابتداي كار وارد كنيم

سپتامبر 20, 2009

پیرو ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد!

Filed under: Uncategorized — kasravi @ 3:40 ب.ظ.

ساعت
شش بعد ازظهر است. دوستی بالاشهری من و همسرم را به افطار دعوت کرده است و ما در
خیابان نسبتن خلوت و پر شیب منتهی به خانه ایشان در حال قدم زدن هستیم. خوار و بار
فروشی کوچکی آنسوی خیابان باز است. از همسرم که با کفش پاشنه بلند ازطی این
سربالایی خسته شده می خواهم لحظه‌ای بایستد و نفس تازه کند تا من به آنسو بروم و
آدرس بپرسم. هنوز سوالم خطاب به فروشنده سوپرمارکت منعقد نشده که صدای جیغ همسرم و
گاز اگزوز موتوری من و فروشنده را سراسیمه به بیرون میکشد. همسرم آنسوی خیابان بر
زمین افتاده و موتوری که دو نفر بر ترک آن سوارند ده ها متر آنطرف تر بسرعت درحال
دور شدن است. کیف همسرم را زده‌اند و فروشنده ابراز شادی میکند که خدا را شکر خودش
سالم است! شرح مکالمه ‌ام با پلیس 110 و بعدتر افسر نیروی انتظامی منطقه، ژانر این
داستان حقیقی اجتماعی-پلیسی را تبدیل به کمدی سیاه خواهد کرد.

***

 موقع بازگشت به خانه، نشسته در تاکسی تلفنی، همسرم گویی از دست همه عصبانی
است بجز دزد مربوطه!  از دست من که چرا برای
آمدن خسیسی کرده و تاکسی تلفنی نگرفتم؛ که چرا بعد از اینهمه سال درس خواندن هنوز
نتوانسته‌ام خودرویی شخصی بخرم. که چرا زمانی که فرصت بود از این «خراب شده» خارج
نشده‌ایم؛ حتی از دست بسیجی کم سن و سالی که دو ماه پیش در یک تظاهرات بجای حفظ
امنیت امروزش، او را با باتوم بدرقه کرده بود. اتومبیل پشت چراغ قرمزی می ایستد.
بیلبورد تبلیغاتی کنار چهارراه به مدد نور لامپ های نئون جلب نظر میکند، سرم را
کمی می چرخانم تا متن‌اش را بخوانم:

پیرو ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد.      

آگوست 29, 2009

دولت حقه است، فغان سر مکن / بشنو و باور مکن (میرزاده عشقی)

Filed under: Uncategorized — kasravi @ 7:42 ب.ظ.

جان بده و مفسده شر مکن / بشنو و باور مکن (جمهوری نامه – میرزاده عشقی)

جان پسر، گوش به هر خر مکن……………….. بشنو و باور مکن

تجربه را باز مکرر مکن …………………………. بشنو و باور مکن

مملکت ما شده امن و امان ………………….. از همدان تا طبس و سیستان

مشهد و تبریز و ری و اصفهان ……………….. ششتر و کرمانشه و مازندران

امن بود، شکوه دگر، سرمکن

بشنو  و باور  مکن

یافته اجحاف و ستم خاتمه…………………… نیست کسی را ز کسی واهمه
هست مجازات برای همه……………………. حاکم مطلق چو بود محکمه:

محکمه را مسخره  دیگر مکن
بشنو و باور مکن

نسخ شد آئین ستم گستری…………………….. هیچ دخالت نکند لشکری
در عمل مذهبی و کشوری……………………. نیست به قانون شکنی کس جری

شکوه سپس بر سر منبر مکن

بشنو و باور مکن

عصر نو، آیین تجدد بود ………………………… فکر نو و صحبت نو مد بود

گرچه کله های سپهبد بود ………………………. اصل ندارد ز تعمد بود

فکر اطاعت تو زسر در مکن

بشنو و باور مکن

نیت ملت چه بود: ارتجاع …………………….. کهنه پرستیش محل نزاع

قصد وزیران نبود: انتفاع …………………….. دولتیان ده نکنند ابتیاع

نیت بد، جان برادر مکن

بشنو و باور مکن

صحبت جمهوریت از بین رفت ……………… غصه مخور این نیت از بین رفت

فرقه بی تربیت از بین رفت …………………. زمزمه عاریت از بین رفت

خاطر آسوده مکدر مکن

بشنو و باور مکن
نیست بر این ملت یک لا قبا …………………. فکر اجانب پس از این رهنما

هست دگر موقع صلح و صفا ………………. نیست زهم دولت و ملت جدا

واهمه از توپ شبندر مکن

بشنو و باور مکن

گر بشود مجلس شوری ظنین ………………. زود ببرند سر مفسدین

پر خط آهن شود ایران زمین ……………….. ملک شود رشک بهشت برین

تکیه تو بر عدل مظفر مکن

بشنو و باور مکن

تکیه دولت همه بر ملت است ……………. ملت از آن، حامی این دولت است

لندن از این حادثه در حیرت است ………. مسکو از این واقعه در زحمت است

دولت حقه است، فغان سر مکن

بشنو و باور مکن

آنکه نکردست جوانان بگور …………….. زر نستاندست ز مردم بزور

پازده زیر چهل و یک کرور ……………. لندنیان را بنمودست بور

زو طلب خویش مکرر مکن

بشنو و باور مکن

عصر تجدد بود و بلشویک …………….. خلق باموال تو یکسر شریک

ازپی زر کس نکند آنتریک ………………. مقصد احرار بود نام نیک

حمل تو بر مقصد دیگر مکن

بشنو و باور مکن

خارجه، انهار خراسان نبرد ……………. اسکسله و شیله گیلان نبرد

خطه بحرین به عمان نبرد ……………… آبروی ملت ایران نبرد

دیده ازاین غصه دگر تر مکن

بشنو و باور مکن

نیمه شبها سر بیراهه راه ……………….. کشته شد ار چند نفر بیگناه

بود غرض راحت خلق اله …………….. هست سفارت سخنم را گواه

جان بده و مفسده شر مکن

بشنو و باور مکن

صفحهٔ بعد »

وب‌نوشت روی WordPress.com.